سفارش تبلیغ
صبا ویژن

saleh yar

خاطره ای از شهیدی که از رفیق هایش خواسته بو علی را صدایش کنند و بر سنگ قبرش فقط نام کوچش را  نوشته اند

 

سرما تا ریشه‌ى استخوان‌هایم نفوذ می‌کرد. دست‌هایم یخ زده بود.نمی‌توانستم اسلحه را در دست بگیرم. برف می‌بارید. تا چشم کار می‌کرد همه جا سفیدپوش بود. کوه‌های بلند اطراف مریوان باعظمت‌ترازقبل به نظر می‌رسید.
ـ عباس جان برو داخل سنگر، نوبت کشیک من است.
صدای سید بود. او هم مثل من اولین بار بود که با نام بسیجی به جبهه آمده بود.
-ولی هنوز که ساعت نگهبانی من تمام نشده است!


ـ تمام می‌شود قانعی جان، هوا سرد است. برو چایی بخور تا گرم شوی.
همیشه با این رفتارش شرمنده‌ام می‌کرد. به سنگر رفتم و کنار علاءالدین نشستم. می‌دانستم قبلاً پت‌پت می‌کرد و خوب نمی‌سوخت و چشمانمان را هم به سوزش می‌انداخت،اما حالا شعله‌ای آبی و بلند داشت.سنگر را گرم نمی‌کرد اما از بیرون خیلی بهتربود.فهمیدم کار سید است.
کتری روی چراغ می‌جوشید و بوی چای تازه دم فضای کوچک سنگر را پر کرده بود. سنگر بزرگ نبود اما چند نفر به خوبی داخلش جا می‌شدیم. دو نگهبان هم جابه‌جا شدند و آنها هم کنار چراغ علاءالدین حلقه زدند.
رحیم می‌خندید:
ـ یاد کرسی ننه‌ام به خیر. حیف که ذغال نداریم. راه که باز شود، می‌گوییم ذغال هم بیاورند.خودم چنان کرسی داغی برایتان درست کنم تا کیف کنید.

قاسم گوشه‌ای نشست و کتابی به دست گرفت و گفت:

ـ راه که باز شود اول باید غذا بیاوریم. غذا که نباشد کرسی به چه دردمان می‌خورد. بچه‌ها حرف می‌زدند و من زیر گرمای پتو چشمانم نرم‌نرم سنگین شد. با صدای سید بود که ازخواب بیدار شدم. برای بچه‌های سنگر حرف می‌زد:
ـ برادرها باید صرفه‌جویی کنیم. معلوم نیست این جاده کی بازشود. تازه این، اولین برف سنگینی است که بر زمین نشسته و ما هم جزو نخستین کسانی هستیم که تجربه‌ى ماندن درکوهستان را دردوران جنگ کسب می‌کنیم. آذوقه به قدر کافی نداریم. تمام غذای ما فقط 3 یا 4 روزکفاف می‌دهد. به لطف و عنایت پروردگار،جاده باز می‌شود و غذا و مهمات هم می‌رسد.ما برای هرنفر چند عدد خرما بیش‌تر نداریم. می‌دانم با ایمانی که شما برادران دارید می‌توانید گرسنگی را تحمل کنید.این‌ها همه در پیشگاه خدا اجر عظیمی دارد.با تحمل این سختی‌هاست که فیض بیش‌تری می‌برید. برادرها زمانش رسیده که ما از این آزمایش الهی سربلند بیرون بیاییم.یقین بدانید باری‌تعالی هم یاریتان می‌کند.
مدام بی‌سیم می‌زد و وضعیت را اعلام می‌کرد. چند روز گذشت و سهمیه‌ی غذای بچه‌ها ته کشید.
یک روز صبح، وقتی سپیده زد سید را ندیدم. هیچ کس هم او را ندیده بود. شال و کلاه کردم و بیرون آمدم. سید به موازات سنگر پیش می‌آمد. پاهایش تا بالای زانو در برف فرو می‌رفت. کولاک تمام شده بود و هوا با این که ابری بود اما صاف‌تر به نظر می‌رسید. چیزی در دستش بود. مثل همیشه تبسمی برلبانش می‌درخشید. نزدیک‌تر که شد دو کبک مرده در دستش دیدم. ـ شکارشان کردم عباس جان. ما بچه‌ی روستاییم. هر چند ده ما این جوری برف نمی‌آید اما خوب،برف ندیده هم نیستیم. آن روز بچه‌ها با خوشحالی کبک‌ها را تمیز کردند و آب گوشت پختند. با این که کم بود، اما هر کس ذره‌ای از آن را چشید و جان دوباره‌ای یافت.او به همه‌ی ما جان دوباره‌ای می‌داد.یاد جناب سرهنگ ارتشی افتادم. چند ماه پیش با هم در نزدیکی نیروهای ارتش بودیم.جناب سرهنگ هر بار که به آقا سید نگاه می‌کرد.می‌گفت:
ـ عجب رفیقی دارید شما! من به خیال خودم آمدم در این منطقه تا به شما بسیجی‌ها روحیه بدهم حالا این آقا سید علیرضا است که به من روحیه می‌دهد.
وضعیت به سامان آسمان خبر نوید بخشی نمی‌داد. همه در انتظار کولاک شدیدی بودیم. دست به دعا بردیم و از خداوند یاری طلبیدیم. شب، برفی نبارید. صبح آسمان صاف شد. می‌دانستیم با این برف سنگینی که در جاده نشسته امکان عبور هیچ ماشینی وجود ندارد. صدای هلی‌کوپتر را که شنیدم بچه‌های داخل سنگر را صدا زدم. هلی‌کوپتر خودمان بود. بالای سنگرمان آمد. و کیسه‌ای را به زمین پرت کرد. می‌دانستیم مواد غذایی و تجهیزات است. کیسه از روی برف‌ها سرخورد و در جایی، شیار مانند گیر کرد. رفتن به آنجا سخت بود. سید داوطلبانه طنابی به خودش بست. ما از بالا طناب را گرفتیم و اوآرام پایین رفت و کیسه را با طناب به خودش بست.و ما او را بالا کشیدیم. وقتی همه در سنگرجمع شدیم و آذوقه‌ها را جابه‌جا کردیم سید لبخندی زد و گفت:
-صبر و دعاهای شما بچه‌ها بود که ما را ازاین وضعیت نجات داد.
نکته:این داستان براساس زندگی سردار سرافراز شهید سید علیرضا عصمتی بازآفرینی شده است.او درسال 1338 در یکی ازروستاهای شهرستان کاشمر به دنیا آمد.
علیرضا در سخت‌ترین نبردها با دشمن بعثی،سرسختانه جنگید. این مرد بزرگ و دلیر دربهار سال 1366 در شلمچه به شهادت رسید اما پیکر مطهرش در میدان نبرد باقی ماند تا این که در سال 1372 پیکرپاکش توسط گروه تفحص سپاه پاسداران پیدا و در زادگاهش تشییع شد. یادش گرامی باد.

 


ارسال شده در توسط سید صالح حسینی